مداد رنگی ها مشغول بودند…
به جز مداد سفید…
هیچ کسی به او کار نمی داد…
همه می گفتند:
{تو به هیچ دردی نمی خوری}
یک شب که مداد رنگی ها…توی سیاهی کاغذ گم شده بودند…
مداد سفید تا صبح کار کرد…
ماه کشید…مهتاب کشید…
و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد…
صبح توی جعبه ی مداد رنگی…جای خالی او…با هیچ رنگی پر نشد

درباره نویسنده

محمد حسن صاحبدل

طراح قالب وین

در طول سالهایی که گذشته یافته ها و بافته هایی پراکنده برایم فراهم آمده بود که به دنبال فرصتی بودم تا آنها را در جایی بنگارم و بگذارم ؛ از طرفی در کلاس های درس پیش می آمد که سخن به درازا می کشید و ادامه مطلب باعث اطاله کلام می شد که آنها را به فرصتی دیگر احاله می کردم و اکنون این صفحه یادداشت را برای بیان این مطالب فراهم کرده ام .

مشاهده تمام مقالات